سخت ترین شب زندگی من

پایگاه خبری البرزما- این خاطره را که به نگارش در می آورم تمام از لحظه به لحظه آنچه گذشته است و مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذرد و من آن را برای شما عزیزان عینا مکتوب می کنم دراین سرگذشت از مردانی سخن به میان خواهد امد که در بین ما نیستند اما جانبازان

کد خبر : 7788
تاریخ انتشار : شنبه 7 بهمن 1396 - 13:20
سخت ترین شب زندگی من

پایگاه خبری البرزما- این خاطره را که به نگارش در می آورم تمام از لحظه به لحظه آنچه گذشته است و مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذرد و من آن را برای شما عزیزان عینا مکتوب می کنم دراین سرگذشت از مردانی سخن به میان خواهد امد که در بین ما نیستند اما جانبازان عزیزی مثل برادران وحیدی حاج داود و‌حاج منصور دربین ما هستند و به انها امروز افتخار می کنم. قبل از عملیات کربلای یک در مهران، عراق حمله های تاکتیکی برای گمراه کردن رزمندگان اسلام در مناطق مختلف جبهه ها انجام می داد و رزمندگان باشجاعت هرچه تمام پاسخ حمله های دشمن را می دادند. از فرماندهی ماموریتی به یگان ما داده شد که در جزیره مجنون پد مرکزی دشمن هر چند روز یک بار عملیات انجام می دهد و رزمندگان را شهید و یا به اسارت می گیرد، یگان شما بدون فوت وقت حرکت کند و خط را برای دفاع تحویل بگیرد ، بنده به همراه شهیدان سلمان ایزدیار، مسعودشجاعی و علی قربانی سریع به جزیزه مجنون اعزام شدیم و از روی دکل منطقه و خطی که باید پدافند می کردیم را شناسایی کردیم. منطقه مورد نظر سه کیلومتر جاده بود که در عملیات خیبر فتح شده بود دو طرف جاده آب بود که انتهای آن به خط دشمن می رسید. طرف ماخط اصلی توسط ارتش پدافند می شد ، شهید ایزدیار به فرمانده محور گفت: «ما چند روز یا ماه باید این خط را پدافند کنیم» فرمانده محور گفت: ۹ روز و شب دهم می زنیم به خط دشمن. شهید شجاعی به فرمانده محور گفت: «به شرط اینگه شب عملیات یگان ما خط شکن باشد» فرمانده محور هم بلافاصله قبول کرد از دکل پایین آمدیم دیدیم فرمانده لشگر در سنگر فرماندهی منتظر ما هست شهید مسعود گفت: حاج علی قرار شد ما خط شکن باشیم که من وسط حرف مسعود امدم گفتم حاجی به ما الان بگویید سه ماه یا شش ماه اما این ۹ روز بشود ده روز دیگه نگه داشتن نیروها کمی مشکل هست. مسئول محور گفت خاطر جمع باش فقط ۹ روز شما خط رو نگه دارید شب دهم می زنیم به خط دشمن ، نیرو ها صبح روز بعد به جزیره رسیدند همزمان بارسیدن نیروها هواپیماهای دشمن هم روی سر ما شروع به بمباران منطقه کردند. خدا را شکر بچه های ما هیچ آسیبی ندیدند برای اینکه مطلع بودیم هواپیماها دست بردار نیستند ، اتوبوس ها را فوری در آن آتش به عقب فرستادیم و نیروها را هم پشت خاکریز و سنگرهای اطراف جا دادیم به همراه فرماندهان شروع به گشت زنی در جزیره کردیم تا جایی برای اسکان و استراحت نیروهایی دیگری که در حال رسیدن بودند پیدا کنیم. یک مکان خوب با چندین سنگر پیدا کردیم گروهایی که پشت خاکریز بودند هم به همین محل آوردیم ،تا شب به خط ببریم شب فرا رسید و قرعه به نام من و نیروهام درآمد که خط را اول تحویل بگیرم ،تویوتاها آمدند، رزمنده ها سوار شدند، چراغ خاموش به طرف خط وقتی رسیدیم فرمانده هایی که از لشگر الغدیر یزد بودند با من و شهید سلمان همراه شدند سنگر به سنگر داخل جاده نیروهارا جابجا می کردیم و نیروهای الغدیر انگار که جان تازه ای گرفته باشند به عقب می رفتند سنگر کمین خیلی حساس بود سپردیم به دسته بچه های شهریار و رباط کریم، و تمام و کمال خط را تحویل گرفتیم. سنگر فرماندهی را هم درست وسط جاده که هم به عقب جاده و هم جلو مسلط باشیم انتخاب کردم. بعد برای سرکشی بچه ها راه افتادم دیدم یک سنگر خالی و پلیت روش انداختن چراغ انداختم یک دفعه ملیونها حشره به نور حمله کردند پلیت را بردشتیم دیدیم چند شهید داخل سنگر هست که به عقب نبرده اند بلافاصله با بچه های الغدیر تماس گرفتم با بیسیم که شهدای وسط پد متعلق به کدام یگان هست چرا به عقب انتقال نشده است؟ گفتند شهدای ارتش هستند تازه متوجه شدم چند روز پیش عراق پشت جاده که دو‌ طرف آب بود را بسته و همه برادران ارتش که در روی پد پدافند می کردند را شهید و اسیر نموده اند، و این شهدای ان عملیات دشمن است ،به همین خاطر بچه های الغدیر برای دفاع از دژ به خط آمده اند و ما نیز از آنها تحویل گرفتیم ،ان شب تا صبح گشت می زدم حدود ساعت یازده صبح دشمن آتش سنگینی روی جاده ریخت و تانک هایی هم که درست روبروی جاده کاشته بودند مرتب شلیک می کردند در همین حین بیسیمچی که فکر میکنم برادر اسلاملو بود گفت برادر کلانتری سنگر کمین را دشمن زده و چندین نفر از بچه ها شهید شدند فرمانده دسته را که در کمین بود از روی جاده دیدم به همراه نیروهای باقی مانده به سمت ما می آیند و تانکهای دشمن هم مرتب به طرفشان شلیک می کردند من هم هی داد می زدم بنشینید  بنشینید تا شب بشود ،اما گویا متوجه نمی شدند خلاصه خدا یارمان بود، به ما رسیدند و در سنگرمان پناه گرفتند به فرمانده دسته گفتم چند نفر شهید دادیم گفت سه نفر بقیه درحفره روباهی های کنار جاده سنگر گرفته اند فرمانده دسته گفت: در سنگر کمین پراز مهمات و‌ کنسرو‌ عراقی بود حتی پتوها هم عراقی بود.

ای داد تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده شب ها بچه های ما در کمین بودند، و صبح زود بر می گشتند و صبح عراقی ها به سنگر کمین برای نگهبانی حاضر می شدند.  فرماندهان الغدیر این موضوع را به ما نگفته بودند که صبح بچه ها را عقب بیاریم، عراقی ها میایند می بینند داخل سنگرشان ایرانی ها هستند بر می گردند و شروع به کوبیدن سنگر می کنند. روز تا شب تانکها حسابی جاده را کوبیدند  شب شهید سلمان آمد و شهید مسعود با ایمان فیروزبخت جلسه گذاشتیم قرار شد وسط جاده را با گونی دیواری درست کنیم تا تانک های دشمن دید کمتری  داشته باشند این کار هم انجام شد من به همراه شهید سلمان، حاج داود وحیدی و چند نفر از رزمندگان رفتیم شهدا را به عقب بر گردانیم با توجه به اینکه از کناره جاده که آب بود از طریق قایق غذا و آب مهمات رسانده می شد با بلم رفتیم تا سنگر کمین شهدای یگان خودمان را بیاوریم دیدیم در سنگرهای حفره روباهی کنار جاده پر از جنازه هست خدایا انقدر شهید ندادیم که ؟ بعد چراغ انداختیم دیدیم بسیجی هستند شهدا ، شهید ایزدیار گفت این عزیزان همه خانواده دارن مادراشون چشم انتظار هستن همه رو سوار قایق کنیم که همین کار هم کردیم ، اما چند شهید که سوار قایق کردیم از اون طرف هم بچه ها گونی ها رو آوردن بالا ارتفاع گرفت عراقی ها متوجه شدن ما تحرکات داریم شروع به ریختن آتش کردن ،تانکها یکی یکی گونی های چیده شده رو هدف قرار می دادند چندنفر مجروح شدن آنها رو هم سوار قایق کردیم که به عقب برن تانک ها یکی از قایق ها که پر از شهید و مجروح بود رو هدف قراردادن قایق دوم هم هدف قرارگرفت که مجرو حین چند تاشون افتادن تو آب منم داد می زدم کی شنا بلده که هیچ کس ازش صدا بلند نشد، من می دونستم آب جزیره عمق زیادی نداره به بچه هایی که هی کمک‌کمک می کردن داد زدم بلند شین سریع که بلند شدن بحمدالله دیدیم آب تا زانو شون بیشتر نیست وقتی بلند شدن از یک طرف خنده ام گرفته بود از طرفی هم عصبانی چرا هیچ کس بلند نشد! سلمان شهید عزیزی رو که تو کانال بود را بغل کرد آورد گذاشت تو قایق که سالم بود من پتو رو برداشتم باسلمان بریم‌ کمین بقیه بچه ها رو‌ بیاریم چون قایق و بلم رو می زدن یک لحظه دیدم یکی پتو رو از دوش من کشید گفت شما اگر اتفاقی برات بیفته بچه ها روحیشون خراب می شه ممکنه خط رو از دست بدیم برگشتم دیدم این رزمنده شجاع حاج داود وحیدی هست حاج داود ده قدمی از من جدا نشده بود که دیدم صدای مین که عراقی ها پاشیده بودند بلند شد سریع خودمو  رسوندم دیدم حاج داود وحیدی پاش رفته رو مین اما هیچ صدایی ازش بلند نمیشه اگر وضعیت پاش رو‌ با چراغ قوه ندیده بودم می گفتم هیچیش نشده مثل کوه استوار درد می کشید اما برای اینکه روحیه بچه ها خراب نشه هیچی نمی گفت بلندش کردم تمام رگ و پی پاش آویزون بود گذاشتمش توی قایق دو‌سه نفر که امروز خیلی ادعاشون می شه با حاج داود سوار قایق شدن جیم زدن رفتن عقب اینجا بود که کمرم شکست و بد ترین شب زندگیم شکل گرفت بودن حاج داود برای من نعمتی بود و‌حالا رفته بود، قرارشد تا هوا روشن نشده شهدا رو بیاریم عقب حالا از جاده هم نمی تونستیم بریم دشمن مین پاشیده بود و ما چون شب خط رو تحویل گرفتیم آشنایی نداشتیم ، غلام یوسفی از بچه های اطلاعات عملیات آمده بود شناسایی رفته بود جلو داشت بر می گشت گفت غواص های عراقی رو دیده و اونا دارن تانکها و توپخانه دشمن اتیش میریزند اما چاره ای نبود سلمان هم مصمم بود شهدا رو بیاریم غلام خوشبختانه مادون داشت و خیلی به کارمون امد رفتیم از کناره جاده جلو با تیر بار و‌نارنجک اب رو حسابی گلوله بارون کردیم غلام بلم و قایق ها رو‌که شهید رضاقلی تاجدینی اورده بود هدایت می کرد منو سلمان و‌ایمان فیروزبخت شهدا را از سنگرا و حفره روباهی ها بغل می کردیم تو قایق میزاشتیم تمام بدنمون شده بود خون و احشا شهدای عزیز دیگه گرگ و میش صبح بود امدم سنگر خودم‌ سلمان وغلام اینا رفتن تو پشت خاکریز ساعت یازده صبح بود دیدم یک کله از بغل سنگر ما امد بیرون دیدم حسین صالحی دوست هست گفتم‌شما بغل سنگر من هستین گفت بله اب دارین از فشار اتیش سرمون رو‌بالا نتونستیم بیاریم بعضی از سنگرهای حفره روباهی کنار جاده از فشار اتش چهاروز اب و غذا نتوانسته بودیم بهشون برسونیم بااینکه فاصله انها با سنگر ما که شهیداخوندی نامگذاری کردیم بسیارکم بود اما به واسطه صحبت با بی سیم دشمن گرای این سنگر را داشت و اتش زیادی بر روی ان میریخت تعداد زیادی از رزمندگان در نزدیکی این مکان مجروه و جانباز شده اند برای همین رزمندگانی که دراین منطقه بوده اند تا امروز هم نام این سنگر را بیاد دارند، نرسیدن غذا و اب باعث شده بود رزمندگان از فشار تشنگی از اب جزیره که بسیار الوده و مسموم بود بیاشامند این خبر باعث شد از همان شب قایق ها از کناره جاده سنگر به سنگر اب و اذوقه ۲۴ ساعته را برسانند و غذای گرم و اب را در پلاستیک ریخته و درب ان پلمپ می شد و بین رزمندگان توزیع می شد ،این کار ابتکار شهید رضاقلی تاجدینی مسئول تدارکات بود ، روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و حتی پوتین از پای رزمندگان بیرون نیامد نماز با تیمم و نشسته خوانده می شد و به دلیل حجم اتش روزانه دشمن هر روز شهیدو مجروه داشتیم که همین امر باعث پایین امدن روحیه بچها می شد بخصوص اینکه شهدا و مجروحین حتما باید تا تاریکی هوا در خط نگه داشته و شب با قایق تدارکات به عقب فرستاده می شدند ۹ روز سپری شد و یکماه بااین وضعیت گذشت یک شب طوفان شدیدی در جزیره شکل گرفت حتی قایق های تدارکات به سختی توانستند از کنار جاده به رزمندگان برسند شب عجیبی بود با عنایت به اینکه برادران ارتش در پشت خاکریز اصلی بودند شب ها تیر بار های خود را بر روی خط دشمن چپ و راست شلیک می کردند و تیر تراش انها روی جاده هم سرایت می کرد عراقی ها هم جواب انها را با تانک بروی جاده به ما می دادند با اینکه بارها به فرماندهان حاضر در خط ارتشی تذکر داده شده بود باز شب ها این مشکل را داشتیم دیگر هم ما عادت کرده بودیم هم برادران ارتش بی خیال ، تیربارها را روی جاده می گرفتند در یکی از شب ها طوفانی شدید در جزیره شکل گرفت به بچها گفتم چون دید کم است با تیربار روی اب کور شلیک کنند ،جالب اینجا بود دشمن حتی یک گلوله منور هم شلیک نمی کرد تانک ها هم همین طور سکوت عجیب در منطقه حاکم بود فقط صدای طوفان و تیربار ما و برادران ارتش گه گاه شنیده می شد به اسلاملو که بی سیم چی شجاعی هم بود گفتم با عقبه تماس بگیر ببین چه خبره تماس گرفت انها هم پیام دادن هوشیار باشید انگار انها هم مثل ما تعجب کرده بودند تا صبح چشم روی هم نگذاشتیم هوا که گرگ و میش شد شهید سلمان ایزدیار پای بیسم گفت دو بلم گشت شناسایی عراقی را به اسارت گرفته اند هرچه با بیسیم جویا شدم به دلیل شنود دشمن سلمان نتوانست مرا توجیه کند بلا فاصله از کناره جاده که همش لجن و گل بود خودم را به پشت خاک ریز اصلی رساندم تانکها هم امان مارا بریده بودند پشت خاک ریز دیدم دوتا بلم مشکی درون اب هست وقتی به سنگر شهید سلمان رسیدم دیدم چهار بچه پانزده شانزده ساله و خیلی ریز جسته دست بسته در سنگر هستند به سلمان گفتم چی شده گفت عراقی ها دیشب عملیات داشتن که مثل عملیات قبل دوطرف جاده که اب بود را ببندند و همه رزمندگان را قتل عام کنند و یگان های بعدی از خاک ریز اصلی عبور کنند و جزیره را تصرف کنند این ها هم گشتی شناسایی هستند هشت تیم بودن که منطقه را شناسایی و با پیام این نیروها حمله کنند ،اما طوفان شب گذشته اینها را به طرف ما اورده و به خاک ریز اصلی کوبیده و شش تیم دیگه برگشتند اما این دو تیم را درعین ناباوری رزمندگان متوجه و اینهارا اسیر کرده اند حالا منتظریم از قرارگاه بچه های عرب زبان بیایند تا باز جویی کنیم گفتم خدایا این همه می گفتند امداد غیبی قربونت برم کمتر باور داشتم بااینکه چند بار دیده بودم اما این بار غلط میکنم شک کنم ،جالب اینجابود که خود عراقی ها هم می گفتند ما باورمون نمی شه چطور امدیم خوردیم به خاکریز ایرانی ها با اسیر شدن نیروهای عراقی دشمن از حمله منصرف شد و ما هم هوشیار تر ، سه ماه از ان ۹ روز گذشته بود اما فقط انچه من اشتباه کرده بودم نه تنها رزمندگان عزیز گله مند نبودند بلکه مردانه در خط می جنگیدند یک روز با بی سیم پیام دادند ایت الله مجتهد شبستری به منطقه امده و امشب میاد جلو از طرف امام عزیز هم تبرک برای رزمندگان اورده امام به ایشان فرموده برو در میدان نبرد هدیه مرا به فرزندانم برسان، برای همین هرچه به ایت الله مجتهد شبستری سفارش میکنند همینجا هدایا را بدهید ما میبریم ایشان گفته بودند عین دستور امام باید انجام شود، خلاصه هوا تاریک شد و سنگر ما بسیار نا امن برای آمدن حاج آقا بود اما ایشان آمدند روی خاک نشستند و صحبت و پیام امام را ابلاغ فرمودند و سپس یک بسته بیست تومانی به من دادند گفتند امام با دست مبارکشان تبرک فرموده اند من و رزمنده ها داشتیم درآن وضعیت از خوشحالی پرواز می کردیم، تبرک امام در این منطقه روحیه ها را حسابی تقویت کرد ایت الله مجتهد شبستری رو به من کرد گفت شما خیلی جوان هستید چند سال داری گفتم بیست و یک سال گفت ارزوی تو چیست !گفتم حاج آقا باور نمی کنید! فکر کرد چیز زیادی حتما میخواهم گفت حالا شما بگو تا ببینیم، گفتم یک پتو گفت یعنی چه گفتم سه ماه است که خواب نداشته ایم پوتین از پای همه ما در نیامده ارزو دارم یک شب فقط یک شب زیر پتو یک خواب سیر داشته باشم آیت الله کمی در خود فرو رفت چشمانش پراز اشک شد گفت جوان ۲۱ ساله ما تنها آرزویش یک پتو و یک شب خواب است ،والله آرزویی زمینی جز این نداشتم بعد از سه ماه و اندی به گردان زهیر ماموریت داده شدکه خط را ازما تحویل بگیرد در این حین یک پیر مرد باصفا که گاهی بستنی صلواتی منطقه بین رزمندگان پخش می کرد بی احتیا طی کرد در یک جای خطرناک که دشمن دید داشت شروع به توزیع بستنی بین رزمندگان کرد که چند خمپاره حادثه آفرید و در آخرین دقایق هم کام ما تلخ شد و یگان ما به عقب برگشت تا برای عملیات کربلای یک آماده شویم وقتی رفتیم اهواز یک رستوران شیک در کیان پارس اهواز بنام ناز وجود داشت وارد رستوران شدیم مثل جنگلی ها همه مارا نگاه می کردند روی سرامیک کف رستوران نمی توانستیم راه برویم برای اینک لیز می خوردیم چند ماه پا به آسفالت نگذاشته بودیم تا برسه به سرامیک میزها را محکم گرفتیم و خودمان را به میزی که باید رساندیم الان که مینویسم میگم خواننده این خاطرات را یعنی باور میکند اما سوگند به سلمان شهید و مسعود شهید و تمامی عزیزان شهیدم هرچند سخت بود اما حاضرم تمام زندگی دنیایم را در مقابل یک ساعت در بین عزیزانم شهدای عزیز بودن بدهم و به آن زمان پر از معنویت برگردم: ومن الله توفیق

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.